۱/۰۶/۱۳۸۹

شکوه های زندان؛ به ياد روحانی آزادیخواه آیت الله بروجردي

صیحه زنم دم به دم، وای حقوق بشر
 بند پر از ابتلا، هرچه بدیدم ضرر
ناله کنم صبح و شب ، وای حقوق بشر درد
 به هر عضو من، کو که طبیبی به بر
قاضی جلاد را نیست ترحم به سر
 اوین قفس شد به ما ، وای حقوق بشر
نگر که سلول را، ساس و شپش شد شرر
 سردی بهمن زند، شیشه مرا بر کمر
حرف حسابی نزد، محکمه ام در اثر
 حبس به اعمال سخت، وای حقوق بشر
عمر مرا بین که داد، محبس من بر هدر
 داد زنم زیر مشت، وای حقوق بشر
حقّ مرا زیر پا، نهاده آن بی پدر
 بی کس و یارم دگر، وای حقوق بشر
می زندم با لگد، نقش زمینم دمر
 عرضه کنم حال خود، وای حقوق بشر
*****
این ستم چیست که هر لحظه به ما می بارد
این چه ظلمیست به زندان که مرا می خواند
کو جوانی که فنا شد به عذابی که زنعلین رسید
به کجا رفته سلامت زمصائب که بدید
بارالها؛ قفس تنگ، نفَس را بدرید
سینه ام چاک شد از فرط جنایات عدید
نه غذا، بلکه فشاری که به اعضا رسید
پیری زود رسم بین که زآزار رسید
کودکانم همه رنجور زفقدان وعید
دخترانم شده بیمار زتخریب مدید
آرزویم شده بر باد، نیامد چو عمید
منتقم آید و ملا بزداید به فراگیری عید
وحشت دائمی و جنگِ روانیست، به سلول رسد
کار ما در سه مسيرست نهایت که شود
یا وفورست به امراض، که بستر باشد
یا که دیوانه و در وادی تیمار شود
یا که گورست ز این مرگ، که تزریق شود
هیچ تاریخ چنین فاجعه ای را نشنید
که به احرار جفا کرد و خطائی ز عنود
همه آزادی ملت که به تاراج دهد
*****
از زاری مرغان اوین اشک رسیده
از ناله بلبل خس و خاشاک دمیده
طوطی شده پژواک عذابی که رسیده
پروانه به دامست به تاری که کشیده
از یوغ ستم محبس ما تار تنیده
رنگ از رخ زندانی مفلوک پریده
مستاجر زندان به دلش زنگ رسیده
از فقد عدالت همه زنگار کشیده
از مستی قاضی به قضا ننگ رسیده
بر هر نفسی یک قفسی حکم رسیده
*****
یا رب از چرخ فلک بس که ستم کرد، دگر خسته شدم
پیر و فرسوده و فرتوت و دل آزرده شدم
سالها در پی زندانم و هر بند که پیوسته شدم
حال خوش رفت و به زنجیر اوین قبضه شدم
تا که دائم به می مشت و لگد سُکره شدم
همچو حیوان بزدم دیو قضا رنجه شدم
*****
زندان نبوَد جاي ندامت
محبس نشود باب ملامت
حبسی كه به ناحق بشوي روي قضاوت
كي توبه دهد تو را جنايت
قاضي كه به مكنتش امارت
حكمي ندهد به جز بطالت
نايد زچنين بلا خجالت
زيرا كه بياردم سعادت
اين بند خيانت است و ظلمت
من ناله كنم ز اين اسارت
سلول بسي نمور و تنگ است
اصطبل ضياء و ميرپنج است
اي واي؛ حقوق ما به چند است؟
همسان سگ و خري كه لنگ است

۵/۲۵/۱۳۸۸

به مناسبت 27 مرداد، هفتمین سالگرد شهادت آیت الله سید محمد علی کاظمینی بروجردی

قتل پیشوای دینی مخالف تز « دیانت ما عین سیاست ماست » در هفت سال قبل، زنگ خطری برای تاریخ بود که استبداد مذهبی به اوج خود رسیده و چنانچه علاج می شد به خفقان بعد از انتخابات منجر نمی گشت و امروز نیز اگر چاره دیکتاتوری اسلامی نشود، وقایع وخیم و فجیعی گریبانگیر ملت مظلوم خواهد شد. کشتن یک رهبر مذهبی معارض با حکومت مدعی جمهوریت و اسلامیت، لکه ننگ ماندگاری در بستر تقویم ایران زمین است، که با هیچ عذر و فریبی، زدوده نمی گردد تا افشای کامل و جامع ماهیت ضد بشری نظام حاکم گردد.

سروده هائي از ارادتمندان مرجع مقتول

هفتمین سال به یادت، چو به مرداد آمد
ناله از طور به تین گشت و به این صحن آمد
هفت سالست که بر اهل حرم، تیر آمد
به کدامین شررم ناله کنم؟ زجر آمد
ای که فرزند حسینی، ز چه رو، فقد آمد
شرح آن آیه سلطان، ز سما، خیر آمد
مادرت فاطمه گفتا که مخور غصه، تو را یار آمد
منجی مرغک بی آب و غذا، باز آمد
آهوان را برهاند ز همه دام، که « ارحم » آمد
صید و صیاد دهد فاصله و عدل به فریاد آمد
سیدا مسجد تو، غصب ز بیداد آمد
قبر آن نایب مولا، چو به تخریب آمد
همسرش گشته به غیبت، چو مرا اشک آمد
چشم بر سجن پسر داشت، که خون می آمد
سروده مهندس منیژه دارابی
*******
ای آیت حق، نفس تو را مرده، کجائی؟
رافض به جهان، رجم کن ِ دهر، کجائی؟
ای مجتهد رو به جنان کرده کجائی؟
سادات به آباء کرامت شده مشهور کجائی؟
***
او بود فقیهی که غضب کرده به شیطان
ابلیس چنان زد لگدش، رفت ز میدان
هم مسجد نورش بگرفت، غصه و بی جان
هم مقبره اش خرد نمود از سر حیران
هم همسر مظلومه او، کُشت به تاوان
هم وارث و یارش بدهد بند به زندان
اکنون که به هفت آمده این یاد به یاران
یا رب بده ما تشنه لبان، ابر بهاران
تا رود به صد جوی کُند، نعمت باران
از نفخه نیزار، ز این العطش عصر، بسوزد همه جانان
زهره حقانی
*******
مسجد نور شده سنگر هر بی وطنی
آبرویش شده بی رنگ ز هر خیره سری
چو به محراب، نجاست به امامت آمد
گو قضا کن که به مأموم ، خطاها آمد
بی نوا پای به منبر شده و اشک به تمساح کند
گریه بر قتل حسین، نذر به آن شمر کند
روضه خوانش که دعاگوی یزیدان باشد
بزند کف که به صف لشكر خولی باشد
سالها خانه ز حق دور شد و گشته خراب
جایگاهی به عذاب آمد و آزار و عقاب
هفت سال است که نور از قمرش گشته جدا
دکه ای شد به شیاطین و خصومت به خدا
سالها نعلین ستم پوش به قبرت آمد
همسرت غسل به خون، از در زندان آمد
برج مرداد و مه مهدی ما شعبان است
چونکه میلاد امام، نائب او معراج است
پروین رمضانی
*******
منتقم سوی عدو، بهر قضاوت آید
پدرا، مصلح یزدان ز سفر باز آید
عدل و دادی ز سراپرده عالم آید
باب مظلوم مرا صبح امیدی آید
که ز سرچشمه آن، حوض ز کوثر آید
وقت رفتن به پسر گفت که یادت آید
زده ام فال که فریادرست می آید
غصب آن مقبره و هتک، به پایان آید
مسجد نور ز هر فتنه جدا می آید

۵/۲۴/۱۳۸۸

سروده ای از دکتر محمود ضیائی

روز مستضعف و محروم که در نیمه شعبان بودی
همه درد و غم و اندوه، که بر ملت ایران بودی
چه چراغی، که همه شهر به این مُلک، تباهی بودی
به کدامین دل شادی، اشکها، رود به رخسار، نمایان بودی
جمکران، حقه و دکان و ستم خانه ی ملا بودی
همه جا، نام ز مهدی، اسفا، منزل ظالم بودی
مهدوی، عدل بیارد به حقیقت، بکُشد حاکم را
دولت حق بکُنید ظاهر و از جا بکَنید غاصب را
انقلابی که به ملت، خفقان داد و مرض
زیر نامش، جیبها دوخته صد بار به امیال و غرض
می کشم آه ز عمامه که نعلین به پا کرده مغول
این عبا، زجر به میهن دهد و دور کند آب ز پُل
به درآ، منجی موعود، که نایب، زده جار و همه جا
آبرو برد و نمک خورد و بنا کنده ز جا
تا به کی صبر کنی، مملکت و مکتب تو، شد به فنا
اثر از شیعه نماند و همگی سوی بلا
*******
« آینه ایران »
حال ایران را چو من پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا زور است و یا زجر است و یا خصمانه ای
گفتمش از حال ایرانی بگو اوضاع چیست؟
گفت یا درد است و یا فقر است، یا بی مایه ای
گفتمش اینک وطن را گو که حالش چون شود؟
گفت یا خون است و یا قحط است و یا غمخانه ای
گفتمش میهن چرا همچون خزان، زردی گرفت؟
گفت تبعیض است و هم ظلمست، هم خودکامه ای
گفتمش مردم چرا درگیر امراضند و مرگ؟
گفت در کثرت ز بی پولیّ و نومیدیّ و هم ویرانه ای
گفتمش ملت ز آسایش چرا دورند و در شوم و شرند؟
گفت از بس که دروغ و مکر دیدند از جراید جمله ای
گفتمش آهنگ ملی را چرا مذهب نمائی می کنند؟
گفت دین را سایه ماندست و خدا را حمله ای
گفتمش مسجد چرا خالی ز اخلاص است و نهی از منزلت شد در دعا؟
گفت زآنکه سنگرست بهر بسیج و خانه ملا و هر بیگانه ای

۵/۰۵/۱۳۸۸

سروده هائي از شاگردان پيشواي ديني محبوس در بند انفرادي، آیت الله بروجردی

« به ياد استاد »

سروده اي از دكتر حميده رهامي

زندانيم،‌ تبعيديم، در انفرادي مانده ام
ايرانيم، تهرانيم، در بند يزدم مرده ام
روزم چو شب، ظلمت به جان افتاده ام
آوازه خوانم، بلبلم، مرغم، قفسها رفته ام
از بي كسي، دادم نفس، طوطي ز صحرا كنده ام
آب و غذا، سمّم شده، از دردها ناليده ام
از بي هوائي، اي خدا، سلول را كاويده ام
تنگ آمد اين بندم نگر، در خفتنم زاريده ام
ننگت بود قاضي تو را، از ظلم حُكمت خسته ام
آهو شدم در بيشه ها، صياد را لرزانده ام
ماهي به دريا گشتم و بر دام خود رقصيده ام
مسجونم و تقويم را در هر زمان تفتيده ام
بر زور ديوان ستم، در هر مكان خنديده ام
سر تا به پايم روشن و رنگ كفن پوشيده ام
*******

ميهن كه شود كور ز اجراي عدالت
در كوچه و بازار، عيان حبس و اسارت
از خاك وطن، بوي ستم ذائقه سوزد
جز ناله و اندوه ز اين ملت بيچاره نخيزد
بر اين افق تيره ايران
ندميدست
جز رنج و مصيبت، اثر از دهر
نديدست
بدمستي داروغه به هر لحظه كه ديدست
خونين شفق مردم زاريده، سپيدست
خورشيد به قهر آمد و آتش
بجهيدست
از كثرت خود كامگي و ظلم به خشمست
*******

من در كوير يزدم، اندر نفير دهرم
در آتش زمانه، سوزد وجود مستم
دشمن زدم كه پَستم، بشكسته پا و دستم
از اين قفس كه خستم، با اين نفس كه رستم
من از عذاب، جستم، تقويم را كه بستم
غول ستم، شكستم، در بند زور هستم
زندان نگو كه قبرم، دل بر كسي نبستم
تبعيد در حصارم، بر خاكها نشستم
*******

من كه به مبعث نبي، زير شكنجه ذاكرم
ابولهب به نزد من، گرز نهاده بر سرم
بعثت اين نبي رهم، خلق پدر به مشربم
صلح رسول خاتمين، شعار و شعر سنگرم
عدل كجا و حبس من؟ سنّت مصطفي كرم
فتح به مكه كرده و خانه دشمنش حرم
جدّ مرا كه رحمتش، خوانده خداي هر خدَم
ظلم نكرد و سيره اش، دفع شده به هر ستم
نام كه احمد آمده، حمد و ثنا زند درم
چه سان دهد قاعده اي، قفس كند چو منزلم
*******

با علي گفتم به محبس شكوه ها
كرده ام در بند سختم ناله ها
مرتضي را عدل و دادش جار كرد
چون رعيت را خوش و دردش به او همراه كرد
با جوانمردي علي آواز كرد
بندگان بي نوا را شاد كرد
اينك اي حيدر به زندانم نگر
اين عذاب بند پر زارم ‌نگر
چون به نامت اين پسر را مي زنند
عشق بازي با رهت دامن زنند
اي پدر با نام تو آزار بر ملت دهند
تا كه حبّ آل تو ‌آتش زنند
اين جنايتها به هم ‌آراستند
تا كه مذهب را
ملوّث ساختند

۴/۲۱/۱۳۸۸

بخشي از اشعار منتشر نشده آقاي بروجردي از درون زندان، اسفند ماه 1387


حال زنداني چو پرسيدم من از داروغه اي ؛ گفت هيهات است احوالش، ‌مصيبت خانه اي
گفتم از اوضاع بندش گو، چه سانش داده اي؟ ؛ گفت دردي بي امان است و فغان و ناله اي

گفتم اين حبسي كه محكومت كِشد، كي داده اي؟ ؛ گفت از روزي كه ظالم را به قدرت ديده اي
گفتم اين دارالمجانين را به زنجير ستم، تابيده اي؟ ؛ گفت بهلول است در محبس، خطا ناديده اي
گفتم اين سلول، پر غوغاست، ني، نشنيده اي؟ ؛ گفت نيزارست، جانها بر نيستان ديده اي
گفتم اين محبوس، مفلوك است، داغش كرده اي؟ ؛ گفت مسجونم نگر، داد او نفَس، اندر قفس، خفتيده اي!
-------
نام زندان را اگر تغيير داد اين اهرمن ؛ كِي تواند كرد پنهان، اين همه آزار را بر انجمن
چون به زنداني بگويد او،
مددجو، كافي است؟! ؛ اينكه دربند فشارش، طاقتش طاق آمده امدادي است؟!
كو مددكاري كه باز آرد نوازش بر سجون ؛ كوه مهري را بيارد بر اسيرانِ جنون
حبس ما، روز و شبش يكسان بوَد ؛ پرده هاي ظلمتش بر بي كسان دائم بوَد
سجن من، سوزان تر از نيزار شد ؛ نينوا هر عضو خونيم، پر از اسرار شد
چون به سلّولم درآئي، خاكِ قبرم ‌باز شد ؛ عزمِ حج مي كن كه احرامم به تن آواز شد
پشت اين ديوارها، گُلها به اشك ؛ مدخلش، قفل و قفس، گرديده كشك
از نفيرم بلبلان تفتيده اند ؛ درد ياران را خزانها ديده اند
قهر و جبرم را مددكارم شكفت ؛ ظلمِ قاضي را نگر عدلش بگفت
از وفورِ اين جنايت، آسمان ؛ مي زند هر دم بلا بر مردمان
بار الها؛ خانه ي حاكم خراب از ناله كن ؛ كاخ استبداد را ويران ز اين ويرانه كن
فرق مرغان با اسيران چيست، مي داني تو از زندان ما؟ ؛ مرغكان را دفعه اي بر سيخ مي آرند و بريان بي نوا
ليك زنداني به هر ساعت كبابي مي شود ؛ از فجايع در مصائب چون تنوري مي شود
-------
زندان نرفته اي كه نظر بر خدا كني ؛ در بند نامده اي تا نقش جهان كني
محبس نديده و جنّت طلب كني ؛ بر مفرش قفس نامده، عرش آرزو كني
زنجير اسارت است، ز بلبل تو وا كني ؛ حبسي كه مرگ باشد و دادش خفا كني
آزادي وطن، كه به سجني ادا كني ؛ مجنونِ ميهن است، چو مسجون تو مي كني
-------
زندان كه بوَد مثال دندان ؛ ريزت كُند و لهيده بي جان
سلّول كه قبرست تو را، بي نفَسي، خان ؛ بند از تن محبوس بگيرد، همه يكسان
حبست بنمايدت چو مجنون ؛ سجني كه شود عذاب مسجون
-------
هر كس كه اوين رفت، به حج مفتخر آمد ؛ كين قبله ي احرار شد و تلبيه آمد
دربند سپاه، سعي و صفا، هروَله آمد ؛ در زجر دويست و نهِ آن، رَجم برآمد
قربانگه ملّت شده، سلاّخ چو آمد ؛ مشعر كه به تقويم شد از ناله چو آمد

۲/۰۸/۱۳۸۸

سروده آقاي بروجردي به مناسبت دهمين دوره انتخابات رياست جمهوري


افسوس که دینم به دم شیخ، فنا شد **********؛ آن مذهب جاوید، خراب از نی ما شد
ملا که خریدار قصور از سردین شد ************* ؛ بازار نبی سرد، ز احوال عبا شد
بنگر که زمستان به بهار آمد و دی شد******** ؛ بر گلشن و باغ وطنم ناله ز دل شد
شر بود قدمهای تو آخوند که میهن به عزا شد ؛ از نحسی عمامه تو خون به جگر شد
بهمن که به اشک همگان، جشن بپا شد ***** ؛ عیدی که خدا داد چه قحطی زسما شد
اینک دهمین دوره به نصب خطری شد ******* ؛ شورای نگهبان زده رنگی و خفا شد
از رای ولی امر، صدا خبری شد************** ؛ خیزید، ریاست به سرای خرکی شد
پالان خرش افتد و خورشید سیه شد********* ؛ طالع ز خمیرش برود زآنکه ضرر شد
نفرین شده گانند، ز بس ظلم و ستم شد********* ؛ مهلت بزدودست خدا، لعنت حق شد
تبریک به ملت که افق، نهی قبا شد************** ؛ تقویم نگارید که خودکامه فنا شد

---------------------------

مطلب مرتبط

۸/۲۲/۱۳۸۷

آيت الله بروجردي از درون سياهچال رژيم
سرگذشت 30 ساله خودش را بازگو مي نمايد
*****
«فایل صوتی »
سی سال به بدبختی ملت سپری شد ***** درد آمد و آهش بنگر حاصل آن شد
سی سال خشونت عَلم راه جفا شد ***** عسرت به بشر داد و خیانت به خدا شد
سی سال قفس کرده خلایق که عزا شد ***** از کثرت کشتار، شفق سرخ بلا شد
سی سال به زنجیر ستم مذهب ما شد ***** غرقاب فتن کرده خزان، اشک به خون شد
سی سال به تبلیغ و صداقت به کفن شد ***** محصول به هر وعده نگر، سفره غم شد
سی سال شرف مٌرد و هدر اصل بقا شد ***** آزادی و انصاف به بازار فنا شد
سی سال به جادوی عبا ننگ بپا شد ***** عمامه کلاه مغولی بهر خطا شد
سی سال زنعلین، جنایت به جهان شد ***** در معبر تقویم کمرها چو کمان شد
سی سال زنکبت تن ما جامه سیه شد ***** از رنج و مصیبت، وطنم محو جنون شد
سی سال به مسجدزده، تزویر و ریا شد ***** از منبر و محراب سیاست به سما شد
سی سال شرایع به جزا، لوث جنان شد ***** از گفته ملّا همه ایران به شرر شد
سی سال زیارت همه ترویج قبا شد ***** موقوفه به تاراج و قداست همه پر شد
سی سال دروغ از پی هر روز نوا شد ***** دین ملعبه و حوزه و تفسیر به شک شد
سی سال نقابی ز دیانت به سرا شد ***** اموات به گور از عجبش خنده کنان شد
سی سال یزیدی به حسین مرثیه خوان شد ***** خود کشته و بر فاجعه اش روضه بخوان شد
سی سال که هم میهن ما خانه نشین شد ***** بیکاری و بی پولی یاران سَم ما شد
سی سال کتک خوردم و خاموش خبر شد ***** این مرغک خوابیده روان سوی اوین شد
سی سال قضاوت به قساوت ره ما شد ***** قاضی ز عدالت تهی و شمر زمان شد
سی سال به دستان و به پایم همه غل شد ***** با خنجر نامرد، زبان بند دهان شد
سی سال به اعضاء بدن، تیر فشان شد ***** پیری به برم آمد و حاکم به فرح شد
به امید پیروزی ملت ایران
سید حسین کاظمینی بروجردی – نوامبر 2008

۱/۱۸/۱۳۸۷


دوستان، شرح غمم گوش كنيد *** آهِ دل از جگرِ سوخته‏ام، دود كنيد
من، جوانى به ره ساقى كوثر دادم *** موى صورت، به هوايش به سپيدى دادم
آنچنان دشمن نامرد، بزد زنجيرم ***‌ كه به هر عضو تنم، نام و نشانى دارم
در پى حبس، به قلبم، شررى افتاده *** كه به آن آتش سوزان، خطرى افتاده
بار الها، به حسينت، كه حسين در فِتنست *** اى قريبا، تو مدد كن كه غريب وطنست
مادرا، خيز و دعا كن كه پسر در ظُلَمست *** عصر عُسرت شد و عصيان زَمَن در تبعَست

««« »»»
اين حسين است كه در خانه به غم افتاده *** اين غريب است كه در بند جفا افتاده
روزگارى به سر منبر و محراب، ندا مى‏داده *** حاليا عصر خموشى به خفا افتاده
اى مه نورفشان، در شب ظلمت بِنوا *** كه نَفَس در بدنش، از تب و تاب افتاده
اى رفيقان رَهَش، بال و پرش بشكسته *** همچو مرغى، به درون قفسى افتاده
فلكا، چوب بلايا، تو مزن بر لب اين افسرده *** كه به مصداق سمك، از سر موج افتاده
بارالها بِنگر، قلب عليلش ز تپش افتاده *** سكته در سجن عدو كرده و در بستر درد افتاده
از سروده هاي آيت الله بروجردي

۹/۳۰/۱۳۸۶

از سروده هاي آيت الله بروجردي در زندان اوين

پائیز چه فصلی است ؟ به زردی گرویدن***** از سبز بهاری ، رَم و در مرگ خزیدن
این بند چه حِکمت بزند ، بر در زندان؟***** از عمر بریدن ، به قبور ، خانه گزیدن
ایران چه بُوَد فلسفه اش ؟ عشق گرفتن*****از شهر و دیارش همگی ، باج ستاندن
مُسلِم نکند ظلم ، چو اسلام بخواندن***** سالم بکند جامعه و صلح دمیدن
قاضی که بُوَد ؟ بر سر مظلوم جهیدن***** آهِ دل محروم ، به اشکش چو ندیدن
ملّت چه کند ؟ فقر و نداری چو چشیدن***** لرزان تن و تن پوش ز اهوال دریدن
این حج نَبُود گِرد یکی سنگ دویدن***** از همهمه ی نَفس گسستن ، به سماوات رسیدن
پیوند به تزویج نداری به قلوبی که رمیدن***** زان زردی رخسار که حیرت زده دیدن
عدلی نبُوَد گر که گلوگاه جویدن***** داروغه حیا کن ، ز فشارت همه رفتن
آن باب سفر کرده و مامَم همه گفتن***** که جلاد و خشونت طلبانت همه مُردن
از سروده هاي آيت الله بروجردي در زندان اوين

خوشا روزی که در کشور نباشد هیچ بندی ***** خوشا وقتی که در تهران نباشد هیچ ظلمی
خوشا حالی که زندانی نبیند هیچ غیظی ***** خوشا ایران که فارغ از ستم ، بی
خوشا شهری که دلدارش ببینی ***** خوشا عهدی که فقدانش نبینی
خوشا حاکم که مردم را نوازی ***** خوشا قلبی که آهنگش لطیفی
خوشا حبسی که دلتنگی نداری ***** خوشا شبها که مهتابش خریدی
خوشا تقویم و تاریخی که خالی ***** بُود از ظلم و کین ، هر دَم جدائی

۸/۲۱/۱۳۸۶

از سروده های آیت الله بروجردی در زندان اوین
حال زندان را چو پرسيدم من از يك مصلحي ******* گفت يا درد است و يا رنج است و ياغمخانه‌اي
گفتم آنها را چه مي گويي كه در آن بندي‌اند ******* گفت يا پيرند و يا بيمار و يا رنجوري‌اند
گفتم اي عادل چه خيراتي بر آنها مي‌كنی ******* تا كه زنجيري ز دستان ، وا كني
گفت هر دم با شعاع مهدوي ******* زير و رو گردد اِوين از بي رهي
گر خلاصي از فرج مي بايدت ******* كي تو را آزردگي مي خواهدت
گفتم اي مهتاب در هر شامِ تار ******* كِي دهي شادي به اين طيف خمار
تا كه بستاني ز آنها داغ زار ******* بلكه باز آيد به سلولي فرار
گفت در تابيدنم جُغدي بگفت ******* ما گرفتاران تقدير زمخت
در شبانگاهان ، شبانگاهي كنيم ******* چون كه ظلمت در جهان، زاري كنيم
ديو قدرت چون كبوتر را بكُشت ******* جاي او بر قطره هايش خون شكفت
......
آدمي همچو كبوتر به قفس ميخ شده ******* پر و بالش گِلي و خيس شده
اين بشر اَشرف خلق است ، گرفتار شده ******* حق او از همه سو غصب و لگد مال شده
شاهكارست چو انسان كه به سر ، دار شده ******* شهره خاك نشين است كه در بند شده
اي خداوندِ اِوين ، پيكر ما ، سست شده ******* ناله هاي دلِ ما ، خار به هر باغ شده
سوز زنجيرِ بدن ، تاول هر داغ شده ******* اي ملائك به خدا ، سجن به ما تنگ شده
شهر تهران ، ز ستم ، وحش به تاريخ شده ******* همه جا غلغله از نفرت خودكامه شده
از سروده های آیت الله بروجردی در زندان اوین
اسلام به ذات خود ندارد عيبي ******* هر عيب كه مي بيني ، از ظلم و ستم بيني
ايران به درون خود ، ندارد خاري ******* هر خار كه مي بيني ، از ديو خَشن بيني
مُسلم چو سلامت شد ، هرگز نكند پَستي ******* آن پَست كه مي بيني ، از نَفْسِ لعين بيني
ميهن كه تو مي بيني ، هرگز ندهد دردي ******* آن درد كه مي بيني ، از غولِ خطا بيني
گرعدل شود حاكم ، زندان نكني شخصي ******* فرزند وطن هرگز ، در بند نمي بيني
مسجد چو شود بابي ، در حل معمّائي ******* پُربار كند محراب ، هم منبر يزداني
اين مَأذنه و شَهرت ، گر بار دهد روزي ******* در كوچه و بازارش ، خيرات فرا بيني
مُجرم بشود ناياب ، گر توبه كند قاضي ******* سلول شود كشور ، ‌گر خفته كني عدلي
با جور نمي خواند ، ‌دعواي مسلماني ******* پاينده شود پستي ، گر كشته شود حقّي