۹/۳۰/۱۳۸۶

از سروده هاي آيت الله بروجردي در زندان اوين

پائیز چه فصلی است ؟ به زردی گرویدن***** از سبز بهاری ، رَم و در مرگ خزیدن
این بند چه حِکمت بزند ، بر در زندان؟***** از عمر بریدن ، به قبور ، خانه گزیدن
ایران چه بُوَد فلسفه اش ؟ عشق گرفتن*****از شهر و دیارش همگی ، باج ستاندن
مُسلِم نکند ظلم ، چو اسلام بخواندن***** سالم بکند جامعه و صلح دمیدن
قاضی که بُوَد ؟ بر سر مظلوم جهیدن***** آهِ دل محروم ، به اشکش چو ندیدن
ملّت چه کند ؟ فقر و نداری چو چشیدن***** لرزان تن و تن پوش ز اهوال دریدن
این حج نَبُود گِرد یکی سنگ دویدن***** از همهمه ی نَفس گسستن ، به سماوات رسیدن
پیوند به تزویج نداری به قلوبی که رمیدن***** زان زردی رخسار که حیرت زده دیدن
عدلی نبُوَد گر که گلوگاه جویدن***** داروغه حیا کن ، ز فشارت همه رفتن
آن باب سفر کرده و مامَم همه گفتن***** که جلاد و خشونت طلبانت همه مُردن
از سروده هاي آيت الله بروجردي در زندان اوين

خوشا روزی که در کشور نباشد هیچ بندی ***** خوشا وقتی که در تهران نباشد هیچ ظلمی
خوشا حالی که زندانی نبیند هیچ غیظی ***** خوشا ایران که فارغ از ستم ، بی
خوشا شهری که دلدارش ببینی ***** خوشا عهدی که فقدانش نبینی
خوشا حاکم که مردم را نوازی ***** خوشا قلبی که آهنگش لطیفی
خوشا حبسی که دلتنگی نداری ***** خوشا شبها که مهتابش خریدی
خوشا تقویم و تاریخی که خالی ***** بُود از ظلم و کین ، هر دَم جدائی

۸/۲۱/۱۳۸۶

از سروده های آیت الله بروجردی در زندان اوین
حال زندان را چو پرسيدم من از يك مصلحي ******* گفت يا درد است و يا رنج است و ياغمخانه‌اي
گفتم آنها را چه مي گويي كه در آن بندي‌اند ******* گفت يا پيرند و يا بيمار و يا رنجوري‌اند
گفتم اي عادل چه خيراتي بر آنها مي‌كنی ******* تا كه زنجيري ز دستان ، وا كني
گفت هر دم با شعاع مهدوي ******* زير و رو گردد اِوين از بي رهي
گر خلاصي از فرج مي بايدت ******* كي تو را آزردگي مي خواهدت
گفتم اي مهتاب در هر شامِ تار ******* كِي دهي شادي به اين طيف خمار
تا كه بستاني ز آنها داغ زار ******* بلكه باز آيد به سلولي فرار
گفت در تابيدنم جُغدي بگفت ******* ما گرفتاران تقدير زمخت
در شبانگاهان ، شبانگاهي كنيم ******* چون كه ظلمت در جهان، زاري كنيم
ديو قدرت چون كبوتر را بكُشت ******* جاي او بر قطره هايش خون شكفت
......
آدمي همچو كبوتر به قفس ميخ شده ******* پر و بالش گِلي و خيس شده
اين بشر اَشرف خلق است ، گرفتار شده ******* حق او از همه سو غصب و لگد مال شده
شاهكارست چو انسان كه به سر ، دار شده ******* شهره خاك نشين است كه در بند شده
اي خداوندِ اِوين ، پيكر ما ، سست شده ******* ناله هاي دلِ ما ، خار به هر باغ شده
سوز زنجيرِ بدن ، تاول هر داغ شده ******* اي ملائك به خدا ، سجن به ما تنگ شده
شهر تهران ، ز ستم ، وحش به تاريخ شده ******* همه جا غلغله از نفرت خودكامه شده
از سروده های آیت الله بروجردی در زندان اوین
اسلام به ذات خود ندارد عيبي ******* هر عيب كه مي بيني ، از ظلم و ستم بيني
ايران به درون خود ، ندارد خاري ******* هر خار كه مي بيني ، از ديو خَشن بيني
مُسلم چو سلامت شد ، هرگز نكند پَستي ******* آن پَست كه مي بيني ، از نَفْسِ لعين بيني
ميهن كه تو مي بيني ، هرگز ندهد دردي ******* آن درد كه مي بيني ، از غولِ خطا بيني
گرعدل شود حاكم ، زندان نكني شخصي ******* فرزند وطن هرگز ، در بند نمي بيني
مسجد چو شود بابي ، در حل معمّائي ******* پُربار كند محراب ، هم منبر يزداني
اين مَأذنه و شَهرت ، گر بار دهد روزي ******* در كوچه و بازارش ، خيرات فرا بيني
مُجرم بشود ناياب ، گر توبه كند قاضي ******* سلول شود كشور ، ‌گر خفته كني عدلي
با جور نمي خواند ، ‌دعواي مسلماني ******* پاينده شود پستي ، گر كشته شود حقّي

۸/۱۶/۱۳۸۶

سروده ي آیت الله كاظمیني بروجردی
در ھمدردي با ھمبندیھاي اینسو و آنسوي دیوار!
اي ھم قفس ، اي ھم نفَس ، ما در قفس ، واي از نفَس
او در قفس ، رفت از نفَس ، يك فوج آھو در قفس
طوطي ، چو آمد در قفس ، الكن شد از اين قفل خس
يك ھمھمه در اين قفس ، كو صاحب قطع نفَس
يك ملتي اندر قفس ، تقويم عصري بي نفَس
سوز و گدازم در قفس ، آئین پاكم بي نفَس
من خانه سازم در قفس ، بیرون شوم از اين نفَس
من ناله كردم در قفس ، آواره كردم اين نفَس
صدپاره كردم اين قفس ، آزاده كردم اين نفَس
ني معبدم، ني مسجدم ، عاري شد اندر اين قفس
اشكم نگر ، خون جگر ، جوشد به فقدان نفَس
روزت گرامي ، شیر ما ، افتاده اي اندر قفس *
از غلظت زجر و تعب ، وامانده اي از ھر نفَس
مي رفت موج ارجعي ، از آسمان اين قفس
مي زد ھمي سید به سر ، قلبم جدا شد از نفَس
*******************
زندان اوین ، سید حسین كاظمیني بروجردي
در سخت ترین احوال عصبي و دردناكترین شرایط جسمي
اشاره دارد بھ روزھاي مھم در تقویم مبارزات تمامي استبداد ستیزان كھ در اسارت بھ سر مي برند*.