۱/۰۶/۱۳۸۹

شکوه های زندان؛ به ياد روحانی آزادیخواه آیت الله بروجردي

صیحه زنم دم به دم، وای حقوق بشر
 بند پر از ابتلا، هرچه بدیدم ضرر
ناله کنم صبح و شب ، وای حقوق بشر درد
 به هر عضو من، کو که طبیبی به بر
قاضی جلاد را نیست ترحم به سر
 اوین قفس شد به ما ، وای حقوق بشر
نگر که سلول را، ساس و شپش شد شرر
 سردی بهمن زند، شیشه مرا بر کمر
حرف حسابی نزد، محکمه ام در اثر
 حبس به اعمال سخت، وای حقوق بشر
عمر مرا بین که داد، محبس من بر هدر
 داد زنم زیر مشت، وای حقوق بشر
حقّ مرا زیر پا، نهاده آن بی پدر
 بی کس و یارم دگر، وای حقوق بشر
می زندم با لگد، نقش زمینم دمر
 عرضه کنم حال خود، وای حقوق بشر
*****
این ستم چیست که هر لحظه به ما می بارد
این چه ظلمیست به زندان که مرا می خواند
کو جوانی که فنا شد به عذابی که زنعلین رسید
به کجا رفته سلامت زمصائب که بدید
بارالها؛ قفس تنگ، نفَس را بدرید
سینه ام چاک شد از فرط جنایات عدید
نه غذا، بلکه فشاری که به اعضا رسید
پیری زود رسم بین که زآزار رسید
کودکانم همه رنجور زفقدان وعید
دخترانم شده بیمار زتخریب مدید
آرزویم شده بر باد، نیامد چو عمید
منتقم آید و ملا بزداید به فراگیری عید
وحشت دائمی و جنگِ روانیست، به سلول رسد
کار ما در سه مسيرست نهایت که شود
یا وفورست به امراض، که بستر باشد
یا که دیوانه و در وادی تیمار شود
یا که گورست ز این مرگ، که تزریق شود
هیچ تاریخ چنین فاجعه ای را نشنید
که به احرار جفا کرد و خطائی ز عنود
همه آزادی ملت که به تاراج دهد
*****
از زاری مرغان اوین اشک رسیده
از ناله بلبل خس و خاشاک دمیده
طوطی شده پژواک عذابی که رسیده
پروانه به دامست به تاری که کشیده
از یوغ ستم محبس ما تار تنیده
رنگ از رخ زندانی مفلوک پریده
مستاجر زندان به دلش زنگ رسیده
از فقد عدالت همه زنگار کشیده
از مستی قاضی به قضا ننگ رسیده
بر هر نفسی یک قفسی حکم رسیده
*****
یا رب از چرخ فلک بس که ستم کرد، دگر خسته شدم
پیر و فرسوده و فرتوت و دل آزرده شدم
سالها در پی زندانم و هر بند که پیوسته شدم
حال خوش رفت و به زنجیر اوین قبضه شدم
تا که دائم به می مشت و لگد سُکره شدم
همچو حیوان بزدم دیو قضا رنجه شدم
*****
زندان نبوَد جاي ندامت
محبس نشود باب ملامت
حبسی كه به ناحق بشوي روي قضاوت
كي توبه دهد تو را جنايت
قاضي كه به مكنتش امارت
حكمي ندهد به جز بطالت
نايد زچنين بلا خجالت
زيرا كه بياردم سعادت
اين بند خيانت است و ظلمت
من ناله كنم ز اين اسارت
سلول بسي نمور و تنگ است
اصطبل ضياء و ميرپنج است
اي واي؛ حقوق ما به چند است؟
همسان سگ و خري كه لنگ است