۴/۲۱/۱۳۸۸

بخشي از اشعار منتشر نشده آقاي بروجردي از درون زندان، اسفند ماه 1387


حال زنداني چو پرسيدم من از داروغه اي ؛ گفت هيهات است احوالش، ‌مصيبت خانه اي
گفتم از اوضاع بندش گو، چه سانش داده اي؟ ؛ گفت دردي بي امان است و فغان و ناله اي

گفتم اين حبسي كه محكومت كِشد، كي داده اي؟ ؛ گفت از روزي كه ظالم را به قدرت ديده اي
گفتم اين دارالمجانين را به زنجير ستم، تابيده اي؟ ؛ گفت بهلول است در محبس، خطا ناديده اي
گفتم اين سلول، پر غوغاست، ني، نشنيده اي؟ ؛ گفت نيزارست، جانها بر نيستان ديده اي
گفتم اين محبوس، مفلوك است، داغش كرده اي؟ ؛ گفت مسجونم نگر، داد او نفَس، اندر قفس، خفتيده اي!
-------
نام زندان را اگر تغيير داد اين اهرمن ؛ كِي تواند كرد پنهان، اين همه آزار را بر انجمن
چون به زنداني بگويد او،
مددجو، كافي است؟! ؛ اينكه دربند فشارش، طاقتش طاق آمده امدادي است؟!
كو مددكاري كه باز آرد نوازش بر سجون ؛ كوه مهري را بيارد بر اسيرانِ جنون
حبس ما، روز و شبش يكسان بوَد ؛ پرده هاي ظلمتش بر بي كسان دائم بوَد
سجن من، سوزان تر از نيزار شد ؛ نينوا هر عضو خونيم، پر از اسرار شد
چون به سلّولم درآئي، خاكِ قبرم ‌باز شد ؛ عزمِ حج مي كن كه احرامم به تن آواز شد
پشت اين ديوارها، گُلها به اشك ؛ مدخلش، قفل و قفس، گرديده كشك
از نفيرم بلبلان تفتيده اند ؛ درد ياران را خزانها ديده اند
قهر و جبرم را مددكارم شكفت ؛ ظلمِ قاضي را نگر عدلش بگفت
از وفورِ اين جنايت، آسمان ؛ مي زند هر دم بلا بر مردمان
بار الها؛ خانه ي حاكم خراب از ناله كن ؛ كاخ استبداد را ويران ز اين ويرانه كن
فرق مرغان با اسيران چيست، مي داني تو از زندان ما؟ ؛ مرغكان را دفعه اي بر سيخ مي آرند و بريان بي نوا
ليك زنداني به هر ساعت كبابي مي شود ؛ از فجايع در مصائب چون تنوري مي شود
-------
زندان نرفته اي كه نظر بر خدا كني ؛ در بند نامده اي تا نقش جهان كني
محبس نديده و جنّت طلب كني ؛ بر مفرش قفس نامده، عرش آرزو كني
زنجير اسارت است، ز بلبل تو وا كني ؛ حبسي كه مرگ باشد و دادش خفا كني
آزادي وطن، كه به سجني ادا كني ؛ مجنونِ ميهن است، چو مسجون تو مي كني
-------
زندان كه بوَد مثال دندان ؛ ريزت كُند و لهيده بي جان
سلّول كه قبرست تو را، بي نفَسي، خان ؛ بند از تن محبوس بگيرد، همه يكسان
حبست بنمايدت چو مجنون ؛ سجني كه شود عذاب مسجون
-------
هر كس كه اوين رفت، به حج مفتخر آمد ؛ كين قبله ي احرار شد و تلبيه آمد
دربند سپاه، سعي و صفا، هروَله آمد ؛ در زجر دويست و نهِ آن، رَجم برآمد
قربانگه ملّت شده، سلاّخ چو آمد ؛ مشعر كه به تقويم شد از ناله چو آمد

هیچ نظری موجود نیست: